کلاغک که میدید برگای درختا داره میریزه دلش گرفت. قارقاری دوستش اومد گفت: غمگین نباش! بیا بریم تماشای یه چیزی. حتما خوشحال میشی. کلاغک و قارقاری بال زدن و رفتن تماشا. تماشای چی؟ خب، معلومه! تماشای پاییز.
بچههای مهدکودک را آورده بودن پارک ملت. همگی لباس گرم و کلاه و شالگردن پوشیده بودن. چهقدر خوشگل! زرد و نارنجی و قرمز. کلاغک یککم خوشحال شد.
عمو پاکبان هم با جاروی بزرگ داشت برگای رنگارنگ درختای خیابون رو جمع میکرد و میریخت توی یه کیسهی بزرگ. یه نیسان آبی هم کیسههای پر برگای خشک رو بار میزد و میبرد کجا؟ کلاغک به قارقاری گفت: بیا بریم ببینیم برگا رو کجا میبرن؟
در راه، جاده پر بود از ماشینهای بزرگ که پر از میوه بودن؟ چه میوههایی؟ خربزه و انار و سیب و نارنگی. دهنشون آب افتاد، دلشون به تاپتاپ افتاد. یه ماشینم پر از کدوهای نارنجی و زرد بود.
قارقاری گفت: به اینا میگن کدو تنبل. خیلی برای سلامتی خوبه و نمیذاره پیر بشیم.
قارقاری خندید گفت چه جالب! چه تنبلی که فایده داره! قارقار! و بعدش دوباره خندید.
ماشین برگا وایستاد. اونجا پارک ملت بود. چند تا عمو پاکبان دیگه اومدن و کل برگای خشک رو بردن توی پارک. کلاغک گفت: مگه درختای پارک خودشون برگ کم دارن؟ قارقاری خندید و گفت: خب برگا تموم میشن. اینا رو آوردن یه دنیا برگ شه.
چه خوشگل! چه زیبا! روی خیابونای توی پارک یه دریا برگ زرد و نارنجی بود. آدما از روش رد میشدن و برگا خش و خش صدا میداد. انگار برگا داشتن شعر میخوندن.
کلاغک که اینارو دید، گفت: بیا ما هم با برگا بخونیم: قارقار... قارقار... و اینطوری شد که دیگه کلاغک غمگین نبود چون یه عالم چیزای خوب تماشا کرده بود!