داستان کودک | بیا بریم تماشا!
  • کد مطالب: ۲۹۰۸۲۱
  • /
  • ۱۵ آبان‌ماه ۱۴۰۳ / ۱۵:۳۰

داستان کودک | بیا بریم تماشا!

کلاغک که می‌دید برگای درختا داره می‌ریزه دلش گرفت. قارقاری دوستش اومد گفت: غمگین نباش! بیا بریم تماشای یه چیزی. حتما خوش‌حال می‌شی. کلاغک و قارقاری بال زدن و رفتن تماشا.

کلاغک که می‌دید برگای درختا داره می‌ریزه دلش گرفت. قارقاری دوستش اومد گفت: غمگین نباش! بیا بریم تماشای یه چیزی. حتما خوش‌حال می‌شی. کلاغک و قارقاری بال زدن و رفتن تماشا. تماشای چی؟ خب، معلومه! تماشای پاییز.

بچه‌های مهدکودک را آورده بودن پارک ملت. همگی لباس گرم و کلاه و شال‌گردن پوشیده بودن. چه‌قدر خوشگل! زرد و نارنجی و قرمز. کلاغک یک‌کم خوش‌حال شد.

عمو پاکبان هم با جاروی بزرگ داشت برگای رنگارنگ درختای خیابون رو جمع می‌کرد و می‌ریخت توی یه کیسه‌ی بزرگ. یه نیسان آبی هم کیسه‌های پر برگای خشک رو بار می‌زد و می‌برد کجا؟ کلاغک به قارقاری گفت: بیا بریم ببینیم برگا رو کجا می‌برن؟

در راه، جاده پر بود از ماشین‌های بزرگ که پر از میوه بودن؟ چه میوه‌هایی؟ خربزه و انار و سیب و نارنگی. دهنشون آب افتاد، دلشون به تاپ‌تاپ افتاد. یه ماشینم پر از کدوهای نارنجی و زرد بود.

قارقاری گفت: به اینا می‌گن کدو تنبل. خیلی برای سلامتی خوبه و نمی‌ذاره پیر بشیم.
قارقاری خندید گفت چه جالب! چه تنبلی که فایده داره! قارقار! و بعدش دوباره خندید.

ماشین برگا وایستاد. اونجا پارک ملت بود. چند تا عمو پاکبان دیگه اومدن و کل برگای خشک رو بردن توی پارک. کلاغک گفت: مگه درختای پارک خودشون برگ کم دارن؟ قارقاری خندید و گفت: خب برگا تموم می‌شن. اینا رو آوردن یه دنیا برگ شه.

چه خوشگل! چه زیبا! روی خیابونای توی پارک یه دریا برگ زرد و نارنجی بود. آدما از روش رد می‌شدن و برگا خش و خش صدا می‌داد. انگار برگا داشتن شعر می‌خوندن.

کلاغک که اینارو دید، گفت: بیا ما هم با برگا بخونیم: قارقار... قارقار... و این‌طوری شد که دیگه کلاغک غمگین نبود چون یه عالم چیزای خوب تماشا کرده بود!

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.